نوشتم: «رفتن به فضا و ديدن كره زمين از نزديك!» نيم نگاهي به پرسشنامه مهشيد انداختم كه نوشته بود: ازدواج! آن روزها مهشيد با مهدي دوست بود. با همان لباسهاي فرم سورمهاي بعد از مدرسه يا قبل از مدرسه سر قرار ميرفت. حتي يك روز همين كه به من رسيد، سلام نكرده با ذوق مرا در آغوش گرفت و گفت: «امروز ازش لب گرفتم!» بعد كه توضيح داد فهميدم همچين لب گرفتن آنچناني هم در كار نبوده، يك چيزي در آن مايهها بوده...
آن موقعها من با هيچكس دوست نبودم. در ذهنم به آينده فكر ميكردم. به موفقيت... به موقعيت شغلي. فكر كردم چه شد كه در مقابل «بزرگترين آرزويتان چيست؟» نوشتم رفتن به فضا؟ چه شد كه بخشي از روياهاي من ديدن كهكشانها شد؟ يادم آمد كوچكتر كه بودم در يك جمع فاميلي بحث از آرزوها شد. دايي گفت: «يكي از آرزوهاي من اينه كه برم فضا و كره و زمين رو ببينم.» همان موقع با خودم گفتم چه آرزوي خوبي؟ چرا آرزوي من اين نباشد؟ چرا آرزوهاي بزرگي را در سر نداشته باشم؟
من هنوز به فضا نرفتهام. هنوز آرزوهايي دارم كه بايد برايشان تلاش كنم. هنوز نسبت به آرزوهايم هيچ چيز نشدم اما براي رسيدن به آنها اميد دارم و تلاش ميكنم. اما مهشيد رسيده است و چند روز پيش ميگفت: «بچه داري خيلي سخته. پوسيدم توي خونه. خيلي اشتباه كردم...»
با خودم گفتم ما بزرگترها در شكل دادن آرزوهاي بچهها چقدر نقش داريم؟ در بزرگ كردن دنياي بچههايمان... در بزرگ كردن قدمهايشان... قطعا يكي از آرزوهاي من هم «مادر» شدن و تجربه عشق در عميقترين حالت ممكن آن است. اما اين را ميدانم روزي كه مادر بشوم هيچگاه پشيمان نخواهم شد... و داشتم فكر ميكردم افرادي كه خيلي موفقتر از من هستند، آرزوهايشان چه بوده است؟
بوي پوست گردو...
برچسب : نویسنده : azahraaghaee2d بازدید : 59