چترها خاكستري مي‌شوند...

ساخت وبلاگ

 

خيلي ديرم شده بود. با خودم گفتم تو تايم آنتراك حتما يك عكس با چترهاي رنگي كه بازارچه كتاب را با آن مسقف كرده‌اند، مي‌اندازم. اول بازارچه كه رسيدم «هاجر» را ديدم كه با مردي كه لباس آبي فيروزه‌اي پوشيده است و پشت به من، روي حوضچه نشسته ، در حال صحبت كردن است. جلوتر كه رسيدم ديدم استادم است. انتظار ديدن استاد در آن رنگ را نداشتم. مدت‌ها بود كه مشكي مي‌پوشيد. خوشحال شدم اما خوشحالي‌ام دوام چنداني نياورد. استاد گفت: «احتمالا اين جلسه، جلسه آخره...» از دخترها فقط پنج نفر آمده‌ بودند؛ از پسرها هيچكس! رفتيم توي سالن كه جلسه آخر را آغاز كنيم. شديدا پنچر و دپرس شده بودم. استاد از اول هم گفته بود اگر فعاليت نكنيم جلسات را لغو مي‌كند... انقدر عصباني بودم كه عكس گرفتن را يادم رفت. با خودم فكر كردم آن‌هايي كه ادعاي كتابخواني و فرهنگ و هنر دارند از همه بدترند. فكر مي‌كنند با تظاهر به شعور داشتن، واقعا باشعور مي‌شوند.

آنطور كه خود استاد گفت حاضر است كلاس خصوصي براي آن‌هايي كه واقعا خواهان هستند، بگذارد. فكركنم راه آخرم همان است...

 

بوي پوست گردو...
ما را در سایت بوي پوست گردو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azahraaghaee2d بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 11 شهريور 1395 ساعت: 19:01