بوي پوست گردو

متن مرتبط با «ثبت احوال غرب » در سایت بوي پوست گردو نوشته شده است

عکس پروفایل...

  •   مامانم: دخترم عکستو رو پروفایلت نذاری بهتره. پخش میشه یه وقت... من: خب پخش بشه... چی میشه مگه؟ دوما از پخش شدن عکس من چی گیر کی میاد؟ مامانم: (کمی فکر می کند) خب حداقل یه عکس بهتر بذار این چیه آخه زشته... همه فامیلا میبینن آبرومو میبری با این عکسات:/ مامانم وظیفه خودش می داند که هر دوماه یکبار یا پس از هربار تعویض عکس تلگرام، این نصیحت را به من بکند!    ,عکس پروفایل,عکس پروفایل دخترونه,عکس پروفایل زیبا,عکس پروفایل وایبر,عکس پروفایل واتساپ,عکس پروفایل دخترانه,عکس پروفایل دختر,عکس پروفایل پسرانه,عکس پروفایل پسرونه ...ادامه مطلب

  • نتورک فاکتینگ2

  • انتقادناپذیری تحت هیچ شرایطی، نشان از خیلی چیزها دارد. بحث نتورکرهاست... یکی از دوستان جیمی هم مثل بنده، عاصی شده از این نتورکرهایی که آدم را به شکل اسکناس می بینند و تا زمانی که رفتار بد نشان ندهی قبول نمی کنند که نمی خواهی شغل آنان را داشته باشی، یک مطلب انتقادآمیز درباره حواشی این شغل نوشته است. او از اینکه این شغل خوب است یا بد حرفی نزده است. از اینکه درآمدزاست یا نیست سخنی به میان نیاورده است. فقط یک تجربه شخصی که این روزها تجربه مشترک خیلی از ما ایرانی ها شده است را قلم زده است. تجربه مزاحمت های مکرر که از هر آدم یا بچه ای بپرسی لفظی جز "سیریش" یا "کن, ...ادامه مطلب

  • راديو پاتوق

  •   تبريك مي‌گم. شما اين افتخار رو داريد كه صداي من رو بشنويد! فقط مي‌خوام ببينم كيا مي‌تونن حدس بزنن كه كدوم صداي منه و كدوم نوشته من؟ البته متن‌هام زير تيغ سانسور اصلا شبيه متن‌هاي من نيست:) و صداها هم بي كيفيت ضبط شده:( راديو پاتوق   از توجه شما تشكرگزارم!,رادیو پاتوق,پاتوق رادیو جوان,رادیو جوان پاتوق شبانه,رادیو جوان پاتوق داستان,سایت پاتوق رادیو جوان,برنامه پاتوق رادیو جوان,رادیو جوان برنامه پاتوق شبانه ...ادامه مطلب

  • عاشقي بعد از رسيدن

  •   «الف» هم بالاخره ازدواج كرد. اينكه مي‌گويم بالاخره براي اين است كه او يك سال و نيم با كسي بود كه مي‌گفت عاشقش است و به هيچ‌كس ديگر نمي‌تواند فكر كند. اما الان با او ازدواج نكرده است. سه ماه بعد از كات كردن با او، با كسي ازدواج كرد كه بازهم ادعا مي كند خيلي پسر خوبي است و خيلي دوستش دارد. از اين ويژگي «الف» خوشم مي‌آيد. چون خودم هم همين‌گونه هستم! من مثل الف يك سال و نيم با كسي رابطه عاطفي نداشتم. اما شده است فكر كنم كه كسي را دوست دارم و هيچكس براي من، «او» نمي‌شود و نهايتا يكي دو هفته براي از دست دادنش غصه‌دار بودم! الان هم فكر مي‌كنم كه فلاني را خيلي,عاشقی بعد از ازدواج ...ادامه مطلب

  • در قندون، دل خندون

  •   دعا نمی کنم که لبتان خندان باشد؛ چرا که لب های زیادی از ازدیاد دردها، خندانند... دعا می کنم دلتان خندان باشد، لبتان هم در پی اش خود به خود خندان می شود...  , ...ادامه مطلب

  • ثبت احوال

  •   احوالم خيلي خوب است. يك ثبت احوال اين دور و ورها سراغ نداريد؟!,ثبت احوال,ثبت احوال ایران,ثبت احوال تهران,ثبت احوال اصفهان,ثبت احوال غرب تهران,ثبت احوال مشهد,ثبت احوال شرق تهران,ثبت احوال تبریز,ثبت احوال شیراز,ثبت احوال شمیرانات ...ادامه مطلب

  • نتورك فاكتينگ!

  •   چندوقت پيش يكي از دوستانم كه مدت‌ها بود از هم خبري نگرفته بوديم، بهم پيام داد. درست حدس زديد... مي‌خواست من را به «نتورك ماركتينك» دعوت كند! نامبرده  از من خواست يك روز بروم در يك جلسه تا از زمين و آسمان براي من پول بريزد و من طي يك ماه خوشبخت بشوم... ما كه مي‌دانستيم نتورك ماركتينگ چيست و از چه قرار است يك «باشه خبرت مي‌كنم» انداختيم تنگ چت‌مان تا او را از سرمان باز كنيم. اما نامبرده تمام وجودش چسب شده و دست از سر ما و تن ما و هيچ‌جاي ما برنداشت. هر روز پيگير بود كه «پس كي خبر ميدي؟ يعني تو يه ساعت نمي‌توني وقتتو به من بدي؟» اين پنبه را آويزه‌ گوشتان ك, ...ادامه مطلب

  • بزرگ‌ترين آرزويت چيست؟

  •   نوشتم: «رفتن به فضا و ديدن كره زمين از نزديك!» نيم نگاهي به پرسشنامه مهشيد انداختم كه نوشته بود: ازدواج! آن روزها مهشيد با مهدي دوست بود. با همان لباس‌هاي فرم سورمه‌اي بعد از مدرسه يا قبل از مدرسه سر قرار مي‌رفت. حتي يك روز همين كه به من رسيد، سلام نكرده با ذوق مرا در آغوش گرفت و گفت: «امروز ازش لب گرفتم!» بعد كه توضيح داد فهميدم همچين لب گرفتن آن‌چناني هم در كار نبوده، يك چيزي در آن مايه‌ها بوده... آن موقع‌ها من با هيچكس دوست نبودم. در ذهنم به آينده فكر مي‌كردم. به موفقيت... به موقعيت شغلي. فكر كردم چه شد كه در مقابل «بزرگ‌ترين آرزويتان چيست؟» نوشتم رف, ...ادامه مطلب

  • چترها خاكستري مي‌شوند...

  •   خيلي ديرم شده بود. با خودم گفتم تو تايم آنتراك حتما يك عكس با چترهاي رنگي كه بازارچه كتاب را با آن مسقف كرده‌اند، مي‌اندازم. اول بازارچه كه رسيدم «هاجر» را ديدم كه با مردي كه لباس آبي فيروزه‌اي پوشيده است و پشت به من، روي حوضچه نشسته ، در حال صحبت كردن است. جلوتر كه رسيدم ديدم استادم است. انتظار ديدن استاد در آن رنگ را نداشتم. مدت‌ها بود كه مشكي مي‌پوشيد. خوشحال شدم اما خوشحالي‌ام دوام چنداني نياورد. استاد گفت: «احتمالا اين جلسه، جلسه آخره...» از دخترها فقط پنج نفر آمده‌ بودند؛ از پسرها هيچكس! رفتيم توي سالن كه جلسه آخر را آغاز كنيم. شديدا پنچر و دپر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها